58
بچه ها؟ مرسی که هستین حتی تو این مدتی که وقت نمیکنم بهتون سر بزنم
اگه اینجا نبود که حرفامو بنویسم اگه شماها نبودید دق میکردم...
برای گفتن حرفام فقط اینجارو دارم
پریروز بابام زنگ زد گفت شب میاد خونمون دیگه تابلو بود بخوام بازم بهونه جور کنم
زنگ زدم به آرش بهش خبر دادم که زود بیاد
و هرچند تعجب برانگیز بود بخوام لباس آستین بلند و پوشیده بپوشم ولی چاره ای نبود
برای اینکه لاپوشونی هام تکمیل شه رژگونه بنفش هم زدم
اما بدترین قسمتش این بود که باید جلوی خانوادم با آرش مثل قبل رفتار میکردم
بعد از چندروز اجبارا بهش گفتم عزیزم پیام داد چقدر چسبید!
و خلاصه نقشی بازی میکردیم بیا وببین...
دیگه پاشدم پیش داداشم نشستم و با هم کلیپای تو گوشیشو نگاه کردیم و
میخندیدیم حسابی...
زیرچشمی نگاش میکردم که پیش بابام نشسته و حواسش به حرفای بابام
نیست و داره حرص میخوره
وقتی بابامینا رفتن آقا آرش حسابی تو نقشش فرو رفته بود
دستشو کنار زدم گفتم شرمنده حالاحالاها باید یادم بره با همین دستا چجوری منو میزدی
نمیخواستم این کارو بکنم ولی وقتی به غرورم فکر میکنم عصبی میشم...
غروری که زیر عصبانیت و خشم آرش داره روز به روز له میشه...
این تحقیرارو حق خودم نمیدونم
درسته دوسش دارم خیلی زیاد هم دوسش دارم حتی الان و تو این شرایط
اما میخوام بدونه داره تحملم تموم میشه
بهم گفت تو اینجوری نبودی خیلی عوض شدی
گفتم خودت باعث شدی
راست میگه عوض شدم دیگه اون مریمی نیستم که کتک بخورم و با دوتا
ببخشید ناقابل دلم به رحم بیادو انگار نه انگار اتفاقی افتاده
دیشب وقتی اومد خونه برام هدیه گرفته بود و منو بوسید جلوی چشم خودش
رفتم دهنمو شستم و گفتم متنفرم از اینکه کتک بخورمو هدیه بگیرم هدیتو بردار
برو تا حالم از این بدتر نشده
گفت داری حرمتارو میشکونی!! نمیدونم با چه رویی توچشای من نگاه کردو از
حرمت حرف زد
بهش گفتم اگه حرمتی هم تو این زندگی باقی مونده من نگه داشتم
خیلی عصبی شده بود رفت از خونه بیرون بعد چند دقیقه زنگ زد بهم
گفت منم حالم بده
گفت تو هم ببخشیم من خودمو نمیبخشم خیالت راحت
کاش میتونستم بهش اعتماد کنم ولی چجوری؟!