نی نی کوچولوی ناز من الان تو هفته پنجم زندگیشه
نمیدونم تو این لحظه ها وجود منو درک میکنه یا نه اما بودن اون برای من خیلی قابل لمسه
یه حسی دارم که همیشه دلم میخواد باهاش تنها باشم و براش حرف بزنم
میرم توی گلخونه و گلامو بهش نشون میدم
حیاطو
اتاقارو کل خونه رو براش از همه چی حرف میزنم دیروزم عکسای خانوادگیو نشونش میدادمو اقوامو معرفی میکردم بهش
آرش منو دیده بود یواشکی فیلم گرفته بود ازم بدجنس! بعدشم بهم میخندید
آرش برگه سونو رو آورده با کنجکاوی نگاه میکنه و سعی میکنه دستو پا و سرگردنشو پیدا کنه!!
وقتی اینهمه شوقشو میبینم بیشتر از قبل نی نیمو دوس دارم
وقتی میبینم میره تقویمو میاره و باوسواس میخواد روز دنیا اومدن نی نی رو مشخص کنه و ازبس عادت کرده برای همه چی تصمیم بگیره اینو هم تعیین کرده که نی نی باید نصف شب به دنیا بیاد دلیلشم اینه که خودش نصف شب به دنیا اومده!!
و حتما هم باید اولین نفری باشه که میبینتش
تازه ازش قول گرفته که دختر باشه!!
دیروز میگفت قیافش به تو بره اخلاقش به من
گفتم نخیر لازم نکرده همه چیش باید به من بره
یه قیافه مظلوم به خودش گرفت گفت راس میگی همه چیش به تو بره بهتره به من بره که آدم خوبی نمیشه
دلم براش سوخت پریدم بغلش کردمو از دلش درآوردم
گفتم فقط خدا رحم کنه مث تو پشمالو نشه!!
خداروشکر فسقلیم تا الان جز 2,3بار تهوع اصلا اذیتم نکرده
آرشم هنوز هیچی نشده کلی خطو نشون کشیده واسش که مبادا منو اذیت کنه!!
راستی فکر کنم نخودی مامان شدیدن شکموعه! آخه اشتهام به حدی زیاد شده که اصن حس سیری بهم دست نمیده!
راستی اینکه هی میگن آدم تو این دوران یهو خیلی زیاد دلش یه چیزی میخواد, پس چرا من اینطوری نیستم؟!
فکر کنم این شایعه س!! فقط میخوان یه کم خودشونو لوس کنن نه؟